ماه 20
بهترین ها،بهترین را انتخاب میکنند.
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:خواستگاری,,,,, توسط Amir |

خواستگاری....


چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می

کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد

زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر).

رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:

دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!

پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ،برگشم

رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.

گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم

رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر

نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! پاشو برو سر کار. رفتم کار

پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.

گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه

کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار

نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی

گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل

شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید

متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم

رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال

نگاه کردم! 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:نشانه های زن و شوهر!, توسط Amir |

نشانه های زن و شوهر!



زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!


پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟


زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم


ماموران مدرک خواستند،


زن و مرد گفتند نداریم !


ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!


زن و مرد گفتند ...



برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،


ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،


ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،


ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،


می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،


اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،


ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،


ما لباسهای کهنه تنمان است.. !



هشتم، ...



ماموران گفتند


خیلی خوب،


بروید،


بروید،..


فقط بروید ... ! 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:گناه بخشودنی,,,, توسط Amir |

گناه بخشودنی...



مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)

بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد....


در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به

مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر

لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش

را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین

افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف

مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد

چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز

بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را

می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز

بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب

جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن

شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد

برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین

خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،

بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن

شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:نهنگ,,,,,, توسط Amir |

نهنگ.....




دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک

آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا

حلق بسیار کوچکى دارد."

دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک

نهنگ بلعیده شد؟"

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمى‌تواند آدم را

ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."

دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس

مى‌پرسم."

معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"

دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید." 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:رسم جوانمردی,,,, توسط Amir |

رسم جوانمردی...




یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان

بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می

برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا

را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید

شیخ هوس شوم بهسرش برده است، دختر با زحمت فراوان

توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ

لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش

جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با

خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که

جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و بهدوستانش گفت: که

سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت

خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش

گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر

بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او

ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از

آن این شعر را سرود:


از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم


خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد


ترک تسبیح و دعا خواهم کرد


وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:یه داستان باحال,,,, توسط Amir |

یه داستان باحال....





روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته

باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه

که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا

سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟


مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”


زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که

زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش

میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟


زن : ممنون ، عالی بود!


مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟


زن : کدوم سوغاتی؟


مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!


زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم

بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا

دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز

وحشتناکی باهوش هستند!!! 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستان کوتاه شنل قرمزی ,,,,,, توسط Amir |

داستان کوتاه شنل قرمزی .....



یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :


عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس

هم براش میزنم


باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .


چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .


شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .


قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون

بریم دیزین اسکی .


مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل

انگوری لهت کنه .


شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .


فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .


مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.


می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .


شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .


یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .


شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .


بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .


شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟


حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .


شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!


حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در

آوردی .


بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن

دعوتت .نکردن





شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟


حنا : آره با لوک خوش شانس میان .


شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….


( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )


شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .


پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!


ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .


میره جلو سوارش میکنه .


شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!


نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .


با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .


شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .


نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت

گرفتش .


این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .


زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .


شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید

.
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی

.
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .


شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!


نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه

ماشین پاک


می کنن .


دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .


شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟


نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .


بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .


بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .


شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و

خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن . 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:استان مامان,,,,,,, توسط Amir |

داستان مامان......


مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده

بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی

زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم

اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین

شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که

فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید

، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی

هستیم.

حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت

از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت

این قندان را برداشته باشد؟


خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.


او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما

قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را

برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که

شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:


پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که

تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب

خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان. 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک خنده دار, توسط Amir |

داستانک خنده دار



زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست

و به دنبال او

گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل

زده بود و در

فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌

می‌‌نوشید پیدا کرد …


در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع

شب اینجا

نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو

به یاد میارم، ۲۰

سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و

گفت : آره

یادمه…


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی

اتاقت غافلگیر

کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره

یادمه، انگار دیروز

بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من

نشونه گرفت و

گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب

خنک بخوری ؟

!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!




مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز

آزاد می شدم! 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:استان طنز خیانت,,,,, توسط Amir |

استان طنز خیانت....



چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر

جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.


از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این

جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.

دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.

حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.


که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این

بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.

پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….

آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو

بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق

پسره واسه ملاقات.


پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و

رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو

انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو

برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.

دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و

پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….

پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید

هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در

حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود

که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..

بازم چشمتون روز بد نبینه….

پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد

رو زمین……!!!!..

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.